هاناهانا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

هانا نبض زندگي ما

نه ماهگي

نازنین دخترم.... رویای کوچک شیرینممم سه فصل از زندگیت را در کنار هم پشت سر گذاشتیم.. سه فصل شیرین و پر از خاطرات رنگارنگ..خاطرات لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنت .. عروسک قشنگ  خانه مان.. با گذشت هر روز برایمان عزیزتر می شود و شیرین تر..عزیزتر از جان و شیرین تر از عسل..  حالا دیگر هر روز صبح در خانه مان با صدای آواز بهشتی دخترکم آغاز میشود...و با صدای بلند برایمان آواز میخواند و صدایمان می زند...که آهاااااااااای..اهالی خانه...کجایید؟!! ..  و گذران باقی اوقات روز به همراه وروجك شيطون.. فسقلی پر جنب و جوشی که این روزها کنجکاویش سر به فلک می کشد...و دیگر یک لحظه هم سر جايش بند نمی شود..و باید دایم ...
20 تير 1394

هشت ماهگي

دختر گيس گلابتون مامان تو اين ماه ياد گرفته خودش به تنهايي ميشينه  و مهارت ديگر شيرين عسلم سينه خيز رفتن و قرار گرفتن در پوزيشن چهار دست و پا است البته پيشروي به سمت هدف با تركيبي از هر دو اينها انجام ميشه و در هر نقطه اي از خونه اگر هانارو در حال ليس زدن اجسام مختلف پيدا كنيد عجيب نيست و داره كاره ماماني رو راحت تر ميكنه و كمي تو تميزي خونه كمكش ميكنه از فضولي .... ببخشيد كنجكاويشم هر چي بگم كم كفتم به هر چيزي از كنترل تلويزيون تا گوشي موبايل علاقه زيادي داره  و ما اسباب بازيهارو تنها براي دلخوشي خودمان ميخريم و بس.... ملوسك نازنينم دست دسي و  باي باي كردن رو هم ياد گرفته  ...
20 خرداد 1394

هفت ماهگي(جشن دندوني)

نازنینم..دخترم..شاخه نیلوفرم  ماه هفتم زندگیت همراه بود با تغییر و تحولاتی که البته از مدتی پیش بی صبرانه در انتظارش بودم مهمترین و به یاد ماندنی ترینش: رویش اولین مروارید سفید بر روی لثه های نرم صورتی رنگت... بیست و هشتم فروردين ماه که مصادف بود با شش ماه و10 روزگی تو گل نازموقتی با انگشت کوچکم لثه های نرمت رو لمس کردم تا ببینم خبری از جوانه زدندندانهایت( که از مدتی پیش از زیر پوست نازک لثه هات خود نمایی میکرد )هست یا نه ، دستم با یک جسم کوچولوی سخت برخورد کرد ... و از حس این چیز کوچولوی سفت بود که جیغی از سر خوشحالی کشیدم! و درچشم بر هم زدنی گوشی به دست شدم و خبر رو تلفنی به گوش بابا جانترساندم ......
25 ارديبهشت 1394

شش ماهگي

چند روز مونده بود به عيد ،منو بابايي تصميم گرفتيم به خاطر اينكه تو دختر نازم از نعمت بزرگ پدر بزرگ محرومي ، به ياد بابا بزرگاي مهربونت يه سر به خانه سالمندان بزنيم و با ديدن اونا شايد غم عميق نبودنشون  و جاي خاليشون سر سفره هفتسين يكمي تسكين پيدا كنه و تو هم با كلي بابا بزرگ و مامان بزرگ دوست داشتني آشنا بشي     بعدشم  تصميم گرفتيم به خاطر عوض شدن حال و هوامون به اتفاق دختر نازم بريم گردش و باغ وحش و بابايي هر چي سعي كرد كه تو يه نگاهيي به حيونا بكني ولي تو به همه اطراف نگاه ميكردي به غير از مسير اشاره دست بابايي      و اين هم هانا وسط شكوفه هاي تازه متول...
19 فروردين 1394

پنج ماهگي

وارد اسفند ماه شديم اسفندي كه بوي عيد ميده و عيد امسال با وجود تو گل شبوي من بر سر سفره هفتسين با همه سالهاي قبل تفاوت داره و شيرين ترين ساله اين روزا كمي نق نقو شدي و اونم برميگرده به خارش لثه هات براي رويش اولين مرواريداي قشنگت ياد گرفتي كه بر ميگردي و رو سينه ميخوابي و من و بابايي تا ازت قافل ميشيم ميبينيم كه روي سينه خوابيدي  و در ادامه دوران پنج ماهگيت به روايت تصوير قربون تاج موهات تاج الملوك مامان     ناز كردن از نوع انگشتيش براي بابايي     واي كه چه معصومانه ميخوابي نفس من       دختر نازم...
20 اسفند 1393

چهار ماهگي

اين روزا دايم دلت ميخواد يه نفر باهات حرف بزنه و توام دلبري كني و براش بخندي و گاهي هم به مامان و بابا لطف ميكني و چند دقه اي با گردن دراز عروسك مورد علاقه اين روزات مشغول ميشي تا ما به كارامون برسيم  وقتي باهات بازي ميكنيم و پتو رو ميندازيم رو صورتت و برميداريم و دالي موشه بازي ميكنيم تو با صداي بلند ميخندي و مامان سعي ميكنه خويشتن داري كنه و احساساتش رو مهار كنه تا از قورت دادنت خودداري كنه وقتي هم كه ما مشغول غذا خوردن هستيم انقدر به قاشق و غذا خوردن ما نگاه ميكني كه آدم ترجيح ميده كوفت بخوره تا غذا البته كوفته قلقلي خوشبختانه خوشخواب هستي و تا 10 الي 11 صبح ميخوابي تا مامان بتونه يكم به كاراش برسه البته بماند...
26 بهمن 1393

سه ماهگي

چه سخاوتمند است  پاييز كه شكوه بلندترين شبش را عاشقانه پيشكش زمستان كرد زمستانت سفيد و سلامت دختر پاييزي من نازنينم يه فصل از زندگيت گذشت و سه ماهه شدي حالا ديگه هر روزمون رو با خنده هاي قشنگ و بي دندون تو شروع ميكنيم گردن گرفتنت عالي شده و ديگه هد نميزني وسط دماخ مامان و بابا با عروسكات بازي كه چه عرض كنم بيشتر در حال ليس زدن و مزه كردنشون هستي از شيرين زبونياتم كه ديگه نگو به زبون خودت حرف ميزني ولي ما هنوز تسلطي رو اين زبون پيدا نكرديم موقع شير خوردنم فضوليات گل ميكنه و كافيه يه نفر از كنارمون رد شه فوري نگاه ميكني كي بود كجا رفت اصلن اينجا چيكار ميكنه نميدونم ر...
20 دی 1393

دو ماهگي

الان ديگه هانا كوچولوي من دو ماهشه و تو اين روزهاي گذشته با تو بودن دخترم زندگي رنگ ديگري دارد شايد هميشه سفيد شايد هم رنگارنگ شبيه ماه تولد من و بابا و تو كه هر سه متولد پاييزيم وقتي هانا خانوم واسه اولين بار موهاشونو تزيين ميكنن     قربون اون خوابيدنت برم نباتم     و د در آخر هم دومين ماهگرد دختر سبزه با نمك مامان      تو بخند من جااااااااااااااااااااااااان ميدهم     بابا ولم كنيد خسته شدمممممممممم چقد عكس ميندازين هر چي هيچي نميگم     18    آذر دو ماهه شدی نازنینم و موعد و...
20 آذر 1393

يك ماهگي

وقتي براي آخرين بار رفتم پيش خانم دكتر لالوها و اون بهم گفت جمعه  صبح 18 مهرماه برو بيمارستان پاستور بستري شو واسه عمل، يه حس عجيبي اومد سراغم كه تا حالا تجربشو نداشتم از يه طرف خيلي خوشحال شدم كه دوران انتظار به سر مياد و تورو تو آغوشم لمس ميكنم و از يه طرفم دلهره و ترس از عمل اومد سراغم. اون شب تا صبح نخوابيدم تا بالاخره سپيده دم روز موعود طلوع كرد و من و بابايي به اتفاق ماماني و مانا جون راهي بيمارستان شديم. و تو قشنگترين اتفاق زندگيم در ساعت 11:20 دقيقه صبح با وزن 3190 كيلوگرم و قد 53 سانتيمتر پا به دنياي بابا و مامان گذاشتي تا خوشبختيشونو صد چندان كني. اينم اولين عكست تو بيمارستان بغل مامان &nbs...
18 آبان 1393

سيسموني

سلام دختره نازم الان حدود هفت ماهه كه تو شكم ماماني هستي و با نفسهاي من نفس ميكشي و جزيي از وجودم شدي كه به تكونات و شيطونيات بدجوري عادت كردم من و بابايي واسه اومدنت لحظه شماري ميكنيم كه كي اين سه ماهه تموم ميشه و تو رو تو آغوش ميگيريم الان سخت در تكاپوي فراهم كردن وسايل اتاق تو و آماده كردن شرايط اومدنت هستيم من يه روز با بابايي و مانا جون رفتيم خيابون بهار و سيسمونيتو خريديم و ماماني كم كم شروع به چيدن اتاقت كرد و تو هفت ماهگي يه جشن سيسموني خودموني براي اعلام اسم قشنگترين اتفاق زندگيمون گرفتيم. اينم چند تا عكس از سيسمونيت براي يادگاري       اون عكس بلوزي كه تو قابه ...
8 مرداد 1393