هاناهانا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

هانا نبض زندگي ما

هفت ماهگي(جشن دندوني)

1394/2/25 9:53
نویسنده : مامان
664 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم..دخترم..شاخه نیلوفرم 

ماه هفتم زندگیت همراه بود با تغییر و تحولاتی که البته از مدتی پیش بی صبرانه در انتظارش بودم

مهمترین و به یاد ماندنی ترینش:

رویش اولین مروارید سفید بر روی لثه های نرم صورتی رنگت...

بیست و هشتم فروردين ماه که مصادف بود با شش ماه و10 روزگی تو گل نازموقتی با انگشت کوچکم لثه های نرمت رو لمس کردم تا ببینم خبری از جوانه زدندندانهایت( که از مدتی پیش از زیر پوست نازک لثه هات خود نمایی میکرد )هست یا نه ، دستم با یک جسم کوچولوی سخت برخورد کرد ...

و از حس این چیز کوچولوی سفت بود که جیغی از سر خوشحالی کشیدم! و درچشم بر هم زدنی گوشی به دست شدم و خبر رو تلفنی به گوش بابا جانترساندم ....طاقت نداشتم تا عصر حوصله کنم تا بلکه بابت این خبر خوش مژدگانی هم بگیرم! حجم شادیم به قدری زیاد بود که باید کسی را در آن سهیم میکردم...

و حالا ....لبخندت با درخشش آن دو مرواردید سفید در صدف بی مانند دهانکوچکت...جان می بخشد و دل می برد ..

بند دل منی...هفت ماهه شیرینممممم                  

و اماااا....رویش این دو مرواردید کوچک بهانه خوبی بود برای یک جشن کوچک خانوادگی من و بابايي با هاناي ناز نازي...که چند روز بعدشم بنا به یک رسم و سنت قشنگ قدیمی همراه شد با آش پزون اونهم از نوع دندونیش!

و باقي داستان به روايت تصوير

 

 

پرسنسس مامان با مرواريداي قشنگه توي دهانش

 

 

عزيز دردونه ي مامان روزاي ارديبهشتيمون داره به سرعت ميگذره 

اين روزا گاهي تو خلسه و رخوت بعد از ظهرهاي ملس ارديبهشت زماني كه بالاي سرت ميشينم و شروع ميكنم به نوازش موهاي قشنگت در حالي كه غرق تماشاي صورت خواستنيت هستم ذهنم سوار بر اسب خيال ميره به ارديبهشت ماه پارسال وقتي تو كنجد مامان تو آشيونه گرم و نرمت جا خوش كرده بودي و در وجود من رشد ميكردي و شكل ميگرفتي و من غرق در احساسي كه تا حالا نداشتم و نگران اينكه تو فنقل من همه چيت روبراهه روبراه باشه

از اون ايام كه علاوه بر شيريني سختي هاي خودشم داشت الان فقط يه خاطره مونده  و وجود تو پاداش صبوري من تو اون روزا از خداي مهربونمه

تو اين ماه ياد گرفتي و خودت مدتي رو بدون كمك گرفتن ميشيني عروسك من

از اول ارديبهشت خاله ليلا به عنوان پرستار وارد خونه ما شد چون مامان بايد ميرفت سر كار و مرخصيش تموم شده بود 

اولش اعتماد به يه نفر ديگه كه عزيزترين دارايي زندگيتو بايد بدي دستش خيلي سخت بود ولي خدارو شكر خاله ليلا خيلي مهربونه و تورو خيلي دوست داره

دلم برات پر ميكشه وقتي سر كارم و لحظه شماري ميكنم برسم خونه و بغلت كنم عزيزترينم

 

و اما روزانه هاي دخترك گيس گلابتون مامان به روايت تصوير

 

يه سفره يه روزه به همراه گروه كانون و طبيعت و انديشه به باغ كاكتوسي در كرج

 

 

 

حضور دختر نازم تو خلوتگاه مامان وبابا وقتي خسته از هياهوي زندگي به اينجا پناه ميارن كه شايد كمي آرامش  پيدا كنن

 

 

 

عسل مامان در حال مزه كردن هندونه شيرين عين خودش

 

 

تو اين ماه يه سفره يه روزه هم به ابيانه و كاشان به همراه شما كنجد مامان داشتيم

 

 

قربون اون خنده هات برم كدو قلقل زن مامان

 

 

يه پيكنيك يه روزم به منطقه زرشك داشتيم و شما فقط با مورچه ها در حال بازي بودي و ميخواستي بگيريشون ولي موفق نميشدي شيطون بلاي من

 

 

متاسفانه عزيزه دلم تو اين ماه يه سرما خوردگي بسيار شديد گرفتي طوري كه اصلا نميتونستي شير بخوري و صدات خيلي گرفته بود و با چندين بار دكتر رفتن تبت قطع نشد و مجبور شديم بدون نوبت ببريم دكتر خودت و با كلي اصرار ببريمت داخل و با زدن يه سرم و آمپول چرك خشك كن به اون پاهاي كوچولو و نازنينت خيلي بهتر شدي

ولي اين يه هفته خيلي به من و بابايي سخت گذشت طوري كه شبا تا صبح بيدار ميونديم و پاشورت ميكرديم  و وقتي هم ميخواستيم بخوابيم همش نگران بوديم تبت بالا نره و تا صبح مدام تبت رو چك ميكرديم

اميدوارم ديگه مريض نشي و هميشه تندرست و سالم باشي نفس مامان

وقتي تو تب ميسوختي و خيلي سخت بود كه ما كاري ازمون بر نميومد به غير از صبر براي اثر كردن دارو ها و خنك كردن بدنت

 

پسندها (1)

نظرات (0)