هاناهانا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

هانا نبض زندگي ما

يكسالگي

ماه زندگیم..فرشته کوچکم ..یک ساله شد به همین زودی دلم برای همه 365 روزی که با هم گذراندیم تنگ شد!..365 روزی که جزو بهترین و شیرینترین لحظه های عمرم بود... پارسال در چنین روزی پر بودم از هیجان..و انتظار برای دیدن روی ماهش و حالا یک سال است که به لطف وجود پربرکتش... مادر شده ام و مادری کرده ام.. خدایم..شکر برای بودنش..سلامتیش..خنده هایش..و همه لحظات بکر مادرانه ای که او خالقش بود..دخترک شیرین دوست داشتنیم خدایا..دخترکم را به تو میسپارم..نگهدارش باش ..و تجربه این حس ناب و بی نظیر را به همه آنهایی که آرزویشان داشتن این روزهای مادرانه است عطا کن.. یک ساله  کوچکم..غنچه نوشکفته من.. ت...
10 مهر 1394

يازده ماهگي

یادش به خیر..شهریور پارسال...و چنین روزهایی..شمارش معکوس برای زمینی شدن فرشته ام و اشتیاق بی حد من برای دیدن روی ماهش و حالا ماه زندگیم به همین زودی یازده ماهه شد.. باورش برایم سخت است..این گذر سریع زمان.. و این که تا یک ماه دیگر نوزاد نرم و ابریشمی دیروز من کودکی یک ساله خواهد شد می دانم که دلم برای همه روزهایی که با هم گذراندیم تنگ میشود..برای روزهای تکرار نشدنی نوزادیش..برای نفس هایش که بوی شیر میداد..و آن عطر خاص تنش..بوی پاکی و فرشتگی..که کم از بوی ناب بهشت نداشت خدایا شکرت..برای بودن دخترکم و تجربه تمام لحظات شیرین و اعجاب انگیزی که به لطف وجودش به من عطا کردی...لحظاتی که فقط یک مادر میشناسد و حسشان میکند....
19 شهريور 1394

ده ماهگي

این روزها دخترکم چهار دست و پا به هر جا سرك ميكشد و می ایستد..روی پاهای قشنگ کوچکش..همان پاهایی که وقتی فرشته ام تازه از بهشت آمده بود قدرتی نداشت..پاهایی که آن روزها با هر گریه و خنده اش بی اختیار می لرزید و تکان میخورد..اما حالا همان پاهای کوچک محکم اند..و این جز معجزه نیست..خدایا شکرت حالا عزیز دلم تمرین راه رفتن می کند... و من از تماشای چهاردست و پا رفتنش،تاتی تاتی کردنش و همه لحظات تکرار نشدنی قد کشیدن و بزرگ شدنش غرق سرمستی و لذت میشوم و عاشقانه بالندگیش را نظاره گرم.. دلبرک شیرین زبانم حالا دارد تمرین حرف زدن هم می کند..و شنیدن صدای نرم و نازک خوش آهنگش که زیباترین سمفونی دنیاست..لذتی دارد وصف ناشدنی تکرار هجا...
20 مرداد 1394

نه ماهگي

نازنین دخترم.... رویای کوچک شیرینممم سه فصل از زندگیت را در کنار هم پشت سر گذاشتیم.. سه فصل شیرین و پر از خاطرات رنگارنگ..خاطرات لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنت .. عروسک قشنگ  خانه مان.. با گذشت هر روز برایمان عزیزتر می شود و شیرین تر..عزیزتر از جان و شیرین تر از عسل..  حالا دیگر هر روز صبح در خانه مان با صدای آواز بهشتی دخترکم آغاز میشود...و با صدای بلند برایمان آواز میخواند و صدایمان می زند...که آهاااااااااای..اهالی خانه...کجایید؟!! ..  و گذران باقی اوقات روز به همراه وروجك شيطون.. فسقلی پر جنب و جوشی که این روزها کنجکاویش سر به فلک می کشد...و دیگر یک لحظه هم سر جايش بند نمی شود..و باید دایم ...
20 تير 1394

هشت ماهگي

دختر گيس گلابتون مامان تو اين ماه ياد گرفته خودش به تنهايي ميشينه  و مهارت ديگر شيرين عسلم سينه خيز رفتن و قرار گرفتن در پوزيشن چهار دست و پا است البته پيشروي به سمت هدف با تركيبي از هر دو اينها انجام ميشه و در هر نقطه اي از خونه اگر هانارو در حال ليس زدن اجسام مختلف پيدا كنيد عجيب نيست و داره كاره ماماني رو راحت تر ميكنه و كمي تو تميزي خونه كمكش ميكنه از فضولي .... ببخشيد كنجكاويشم هر چي بگم كم كفتم به هر چيزي از كنترل تلويزيون تا گوشي موبايل علاقه زيادي داره  و ما اسباب بازيهارو تنها براي دلخوشي خودمان ميخريم و بس.... ملوسك نازنينم دست دسي و  باي باي كردن رو هم ياد گرفته  ...
20 خرداد 1394

هفت ماهگي(جشن دندوني)

نازنینم..دخترم..شاخه نیلوفرم  ماه هفتم زندگیت همراه بود با تغییر و تحولاتی که البته از مدتی پیش بی صبرانه در انتظارش بودم مهمترین و به یاد ماندنی ترینش: رویش اولین مروارید سفید بر روی لثه های نرم صورتی رنگت... بیست و هشتم فروردين ماه که مصادف بود با شش ماه و10 روزگی تو گل نازموقتی با انگشت کوچکم لثه های نرمت رو لمس کردم تا ببینم خبری از جوانه زدندندانهایت( که از مدتی پیش از زیر پوست نازک لثه هات خود نمایی میکرد )هست یا نه ، دستم با یک جسم کوچولوی سخت برخورد کرد ... و از حس این چیز کوچولوی سفت بود که جیغی از سر خوشحالی کشیدم! و درچشم بر هم زدنی گوشی به دست شدم و خبر رو تلفنی به گوش بابا جانترساندم ......
25 ارديبهشت 1394

شش ماهگي

چند روز مونده بود به عيد ،منو بابايي تصميم گرفتيم به خاطر اينكه تو دختر نازم از نعمت بزرگ پدر بزرگ محرومي ، به ياد بابا بزرگاي مهربونت يه سر به خانه سالمندان بزنيم و با ديدن اونا شايد غم عميق نبودنشون  و جاي خاليشون سر سفره هفتسين يكمي تسكين پيدا كنه و تو هم با كلي بابا بزرگ و مامان بزرگ دوست داشتني آشنا بشي     بعدشم  تصميم گرفتيم به خاطر عوض شدن حال و هوامون به اتفاق دختر نازم بريم گردش و باغ وحش و بابايي هر چي سعي كرد كه تو يه نگاهيي به حيونا بكني ولي تو به همه اطراف نگاه ميكردي به غير از مسير اشاره دست بابايي      و اين هم هانا وسط شكوفه هاي تازه متول...
19 فروردين 1394