هاناهانا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا نبض زندگي ما

هفده ماهگي

1394/12/17 10:36
نویسنده : مامان
303 بازدید
اشتراک گذاری

يكي از چیزهایی که این روزها دارم تمرین میکنم، درک احساسات است. چیزی که من کلا کم بلدم. یعنی فرقی نمیکند دارم در مورد دختر يك ساله خودم حرف میزنیم، یا دوستی که پدرش فوت کرده، یا فامیلی که عروسی‌اش بوده؛ کلا درک احساسات را خوب بلد نیستم!

یعنی از آن‌هایی هستم که اگر بچه‌ای بخورد زمین شاید خنده‌ام بگیرد، موقع خداحافظی از عروس چیزی به ذهنم نمی‌رسد که بگویم و هنگام برداشتن خرما از داخل سینی مراسم ترحیم هم به تته پته می‌افتم! خودم میدانم که این خیلی بد است.

در درک احساسات دخترم اولین قدمم این است که بنشینم و هم‌قدش شوم و اگر لازم بود دست‌هایش را بگیرم. یعنی وقتی دخترم با بهانه هاي جور واجور آمد سراغم، اول بنشینم سعی کنم بفهمم مشكلش چيست. به روی خودم نیاورم که این که کاغذ دور پاستيلش کنده شده، مهم نیست! بهش نگم ناراحتی نداره که!  فقط بگو يم که می‌دانم او چقدر  ناراحت است! آن هم در حد دو سه جمله.  بعد تنهايش بگذارم تا با  موضوع کنار بیاید. 

این روزها گاهی دلم می‌خواهد درک احساسات کنم...

برای خودم.

هانا که کوچک بود، آرزویم بود بگوید "مامان"! وقتی می شنیدم که بچه‌های دیگر مامان‌شان را صدا می‌کنند، دلم ضعف می‌رفت برای مامان گفتنش ولي حالا در انتهاي روز كه تمام انرژي ام ته كشيده است و بايد به كلماتي كه ابتدا بايد رمز گشايي كنم تا بفهمم چه ميگويد و بعد انجامش دهم و خستگي گاهي امانم نميدهد دوست دارم  كه شايد هانا دوباره كوچكتر ميشد .

دارم ميفهمم هر روز با بزرگتر شدن دخترم مادري چقدر سختر و نفس گير تر ميشود و بايد كلي چيزهاي تازه ياد بگيرم .

دختر نازم الان ديگه دايره لغاتش خيلي وسيع شده و تقريبا هر چيزي رو كه قبلا اسمش رو شنيده باشه به زبان مياره البته كمي با آواهايي كه به كمي تامل و فكر براي فهميدنش نياز است.

گاهي انقدر مهربان ميشود كه بغلم ميكند و ميگويد مامان بوس و من در آن لحظه ميفهمم كه چه موجود مهربانيست دختر و دختر داشتن چه حس شيرينيست كه گاهي از همه هياهوهاي روزانه يك بوسه و آغوش دخترم جدايم ميكند و مرا به عرش ميبرد.

گاهي هم هاناي كوچك خانه من دستمال به دست ميشود و با همان حالت كودكانه شروع به پاك كردن سراميكهاي خانه ميكند البته چندتا در ميان و با همان دستمال به ميز تلويزيون جاهاي ديگر هم سركي ميكشد و من هم غرق در شادي مادرانه روي مبل مينشينم و براي خودم چايي ميخورم همين كه دختر يك و نيم ساله ام با همان دنياي كودكيش كمك حال من است برايم كافيست هر چند كارهايم را چند برابر ميكند.

دختر عجب موجود دوست داشتني است انگار آفريده شده براي محبت كردن براي مهرباني....

در ميان اين همه كارها و كلمات جديد دخترم ، ددر رفتن هم به آن اضافه شده كه هر چند صباحي يكبار پشت در ورودي مينشيند و لباسها و كفشهايش را مياورد و هوس ددر رفتن ميكند و اين مامانه خسته ي از سر كار برگشته مجبور به ددر بردن دختر دردانه اش ميشود.

با گفتن بعضي كلمات و انجام بعضي كارهاي عسلم با خودم فكر ميكنم چقدر زود بزرگ شدي دخترم و چقدر زود داري وارد دنياي آدم بزرگا ميشي و اين خوب نيست گذشت زمان براي فرشته كوچك خانه مان را دوست ندارم البته اين جز معجزه اي براي يك مادر نميتواند باشد كه دختر عزيز دردانه اش كه تا چند ماه پيش حتي در حركت مردمك چشمانش نيز تسلطي نداشت حالا خانمي شده با يك دنيا محبت و مهرباني براي ارزاني به مامان و بابايي و كلي حرفها و كارهاي جديد...

خدايا شكرت به خاطر داشتن دختر از جنس بهشت

هنر عكاسي ماماني آرام

 

يه روزه خوب و شهر بازي 

يه شام سه نفره به همراه هانا خانوم عزيزم

ما سه تايييييي 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)