سخت اما دوست داشتني 11 ماهگي
زندگی سخت است. زندگی برای آدمهایي كه زيادتر ميخواهند سخت تر است.
هرچقدر سهم بیشتری از زندگی، شور، شوق و عشق بخواهی، باید سهم بیشتری هم از راحتی و آزادی خیال بپردازی.
من هم مثل همه مادرها، روزهای سخت زیادی را سپری میکنم.
نخوابیدن سخت است، گريه هانا بعضي وقتها كلافه ام ميكند و انرژی دخترم رمقم را ميگيرد، کارهای خانه تمامی ندارند و من از دیدن خودم با موهای ژولی پولی و لباسهای در هم و بر هم در آينه ناراحت ميشوم
با ناخن های بلند مانیکور شده نمیشود لباس بچه را عوض کرد. همه جایش خط خطی می شود.
با کفش های پاشنه بلند نمی شود بچه را بغل کرد و از پله ها بالا و پایین رفت.
با روسری های ساتن و ابریشمی نمی شود هم حجاب داشت و هم بچه را که مامان نوردی می کند جمع کرد.
با روژ لب نمیشود لپ های دوست داشتنی بچه را بوسید.
با دامن کوتاه نمیشود چهار دست و پا دنبال بچه دوید.
با بچه نمی شود یک خانم ژیگول بود!
دلم برای روزهای خوشتیپی تنگ میشود، وقتی مثل یک باربر حرفهای پا از در خانه بیرون میگذاريم و ساک و کیسه و لباس اضافی به ما آویزان است.
بعضي وقتها کاسه صبرم لبریز میشود وقتی دلنبدم مدام نق میزند.
گاهی عصبانی میشوم، مریض میشوم، خسته میشوم، خوابم میآید، سرم درد میکند، تنم کوفته میشود. دلم برای خودم تنگ میشود.
بعد كه ... شب میشود و دخترم میخوابد تن خستهام را روی تخت مي اندازم و به چیزهای خوب فکر میکنم. به خندههای غشغش هانا. به بازی با دخترم و به دقایقی که بابا با هانا بازي ميكرد. به لحظهای که هانا بازویم را گرفت و دستانش را براي بغل شدن باز كرد و به فردا. فردا که هانا مثل گل واقعی باز میشود و خانهمان را معطر میکند. به گلدان شاد سه نفرهمان که روی دستم نگه داشتهام تا ترک نخورد.
باغبانی این گلدان سخت است، ولی به زیباییاش میارزد
وقتي صبحها آماده ميشم كه سركار بروم ، دور شدن از دخترم به شدت سخت است فکر میکنم اين سختترين كار دنياست اينكه از عشقت دور شوي.
ولي بايد عادت كنم چون چند روز دیگر برای اولین بار باید دم در یک مهد کودک با او خداحافظی کنم و بروم. چند سال دیگر دم در مدرسه. چند سال بعد پای در اتوبوسی که او را به اردوی چند روزه ميبرد. چند سال بعدتر شاید در انتهای شب عروسی دستش را در دست کسی دیگر بگذارم و برایش آرزوی خوشبختی کنم و...
حتی همین حالا که دارم مینویسم اشک توی چشمهایم جمع شده. فکر میکنم مادری سختترین کاردنياست. باید عاشق باشی و بعد عشقت را آماده کنی که بیتو و دور از تو زندگی کند و یک انسان مستقل شود و این سخت است. بینهایت سخت است.
فكر کنم جذابترین لحظه زندگی یک مادر اولین باريست که بچهاش میگوید «مامان!» به خصوص اگر بچهای مثل هانا باشد که در یک سالگي چند تا کلمه بیشتر نمیگوید. بعد درست در شب تولدش در حالي كه در ماشين نشسته ايم و از حنا بندان خاله ميترا برميگرديم و غرق در افكارم هستم
براي جلب توجهم نگا هم ميكند وبا حالت معصومانه اي ميگويد «ماما! ماما! ماما!» و وقتي من دارم از ذوق غش و ضعف میکنم و غرق در لذتي ميشوم كه تا به حال تجربه نكرده ام رويش را آنور ميكند و ميگويد«بابا! بابا! بابا!» تا بفهماند که «بلدم بگم، اما هر وقت دلم بخواد میگم!»